جدول جو
جدول جو

معنی دبه کاردن - جستجوی لغت در جدول جو

دبه کاردن
ادعای غبن داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ندبه کردن
تصویر ندبه کردن
زاری و شیون کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ زَ دَ)
جر زدن. دبه درآوردن. دبه آوردن. پس از قرارداد کتبی یا قولی از قرار و قول زیاده خواستن. وادنگ کردن. زیر حرف خود زدن. وادنگ درآوردن. از قول برگشتن.
- عشقش دبه کردن، ازنو بفکری فراموش شده افتادن. ازنو بصرافت چیزی فراموش شده افتادن
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
دبه کردن. وادنگ درآوردن. پس از قبول معامله ای بار دیگر افزونی خواستن. زیاده خواستن پس از آنکه قبلاً به امر رضایت داده بود. پس از خریدن چیزی و قطع و فصل بیع از نو خواستن. زیاده خواستن از قرار پیش. جر زدن. دبه درآوردن. دبه کردن. بار دیگر گفتن یا کردن چیزی را. دوباره بر سر مطلبی که آنرا تمام شده گفته بود رفتن. بازگشت به آنکه از آن صرفنظر کرده بود. در بیت ذیل گذشته از معنی مورد اشاره به معنی ظرف روغن نیز ایهام دارد:
ای بیوک ابه و کیخای ده
دبه آوردم بیا روغن بده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(عَ گَ تَ)
شیون کردن. گریه و زاری کردن، به عجز و زاری التماس کردن. (یادداشت مؤلف) ، نوحه سرائی کردن. بر مرده گریستن. زبان گرفتن بر مرده. (یادداشت مؤلف). در تمام معانی رجوع به ندبه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ دَ)
بخشیدن. (ناظم الاطباء). دادن. بذل کردن. و رجوع به هبه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
کسی را به دلگی عادت دادن. (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
تباه کردن. هلاک کردن. کشتن. نابود کردن:
بشمشیر از آن لشکر نامدار
تبه کرد بسیار در کارزار.
فردوسی.
تبه خواست کردن خود و مادرم
نگهدار شد ایزد داورم.
فردوسی.
چنین گفت با لشکر خود براز
که ما را تبه خواست کردن گراز.
فردوسی.
بمرگ خداوندش آذرطوس
تبه کرد مر خویش را بر فسوس.
عنصری.
، خراب کردن. ضایع کردن. فاسد کردن:
ماهرویا بسر خویش تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامۀ خیش.
کسائی (از رادویانی).
بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را.
فردوسی.
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راه گذاریست.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 24).
گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه.
فرخی.
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو.
فرخی.
از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند.
خاقانی.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غورۀ دهقان تبه کرد.
نظامی.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
(بوستان).
چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی.
حافظ.
، باطل کردن:
تبه کرد نیرنگ سازیش را.
نظامی.
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود.
- تبه کردن چشم، کور کردن چشم:
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ تُ نِ شَ تَ)
خفه کردن. تذریع. جرض زنا. خنق. ذبح. سأت. سأب. سأد. ظات. زعط. ضفد. (از منتهی الارب) : سلطان را رشته در گردن کردند تا خبه کنند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در تداول، کسی را کنفت کردن و او را بد وانمود کردن. (لغات عامیانۀ جمالزاده). از چشم انداختن و بد جلوه گر ساختن خود یا دیگری را در نزد کسی: فلان مرا در پیش فلان کس بده کرد. من خود را پیش فلان بخاطر تو بده کردم
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبه کردن
تصویر دبه کردن
پس از قبول معامله ای بار دیگر افزونی خواستن، دبه در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبه کردن
تصویر هبه کردن
بخشیدن دهش کردن ارمغان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
امر به خوابیدن در مقام توهین و تحکم
فرهنگ گویش مازندرانی
خم کردن، دولا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: خوابیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
محاصره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دار زدن، آویزان کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
داغ کردن، داغ زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کلون در را بستن و قفل کردن در
فرهنگ گویش مازندرانی
سمج شدن کودک نسبت به مادر، پیله کردن، تنبیه شدید کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: رشد کردن و متمول شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
انفاق کردن، رد کردن، خارج کردن، بیرون راندن
فرهنگ گویش مازندرانی